گتسبی و گوی معلقِ آینده
نویسنده: مرضیه حقی
زمان مطالعه:5 دقیقه

گتسبی و گوی معلقِ آینده
مرضیه حقی
گتسبی و گوی معلقِ آینده
نویسنده: مرضیه حقی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
امسال تصمیم گرفتم اولین موضوع صحبتم در ساعت نگارش، معرفی کتاب «گتسبی بزرگ» باشد. در حقیقت قصد داشتم در خلال معرفی کتاب، به موضوعات دیگری هم بپردازم. آن روز سخنم را اینگونه آغاز کردم:
گتسبی بزرگ از آن آدمهاییست که در انتظار کُشنده روزگار میگذراند. پس از جرقهی عشقی نافرجام بین او و دختری بهنام دِیزی، تمام تلاشش را به کار میگیرد تا از هر راهی که میتواند ثروتی بیندوزد و بر راه نرفتهی عاشقی پا بکوبد؛ انتظاری زجرآور در پسِ هر مهمانی مجلل که شاید چشم محبوب گریزپا با دیدن این زرقوبرق، هوسِ بازگشتن کند... .
در لابهلای سطور کتاب و حال و احوالات گتسبی، از خودم گفتم؛ از آن روزهایی که به تصورم بنا بود رنج حاصل از رفتن به روستاهای مختلف برای تدریس را به جان بخرم تا بگذرد این روزگار. با خودم میگفتم این مدت تمام شود بعد به کارهای دلخواهم میرسم. وقتی آن دوران گذشت، گرفتاریهای ادامه تحصیل پیش آمد. باز میگفتم این تمام شود و بعد باز گرفتاری دیگری پیش میآمد. هنوز کتاب نانوشراب سیلونه را نخوانده بودم که بگوید: «گاهی این فکر مرا به ستوه میآورد که آدم بیش از یکبار به دنیا نمیآید و این عمر یکباره و منحصربهفرد را نیز دائم در موقتبودن و در انتظار روزی به سر میبرد که زندگی واقعی شروع شود باری عمر به همین شیوه میگذرد... .»
همین بود که هربار در گذر از گداری و افتادن به گداری عمیقتر سعی کردم از این گذرگاهها یادگاری بردارم و در کولهبارم بگذارم. اندیشیدن به آینده و در انتظار بهترشدنِ شرایط ماندن، رویاییست که با همهی ما همراه است؛ در کودکی که آرزوی معلمشدن را در سر میپروراندم، به ادبیاتخواندن روی آوردم و میخواستم از ادبیات و شعر پلی بزنم به آرزویم. انگار انتظار متعلق به جسم و آرزو متعلق به روح است؛ تا زمانی که اینها با هم ممزوج نشوند، اتفاقی رخ نخواهد داد.
معمولاً در ساعت تدریس دستور زبان، وقتی مبحث زمان گذشته، حال و آیندهی افعال را تدریس میکنم، کمی دخلوتصرف ادیبانه هم به خرج میدهم:
بهنظر من گذشته چیزی جز تابلویی پر راز و رمز نیست. آرزوهایی که داشتم و میان برآوردهشدن یا نشدنشان مردد مانده بودم. انگار هرچه از آنها فاصله میگرفتم زیباتر و روشنتر میشدند. آینده هم که گوی معلقیست میان امید و ناامیدی. بهنظرم باید این گوی درخشان را از دستان ناامیدی بقاپیم و تا دوردستهای لالهزار امید بدویم، آنجا که آرزوها خیمه میزنند و حال، آنچه اکنون در دستم است؛ با آن میدانم چه کنم. حال برای من زنجیر اتصال بین گذشته و آینده است. با فعل مضارع التزامی که با ایکاش و شاید و باید التزام مییابد، راه به جایی نمیبریم، باید به مضارع اخباری پرداخت که از الان و همین اکنون سخن میگوید.
گتسبی هم انگار توقع داشت بهقول ژان کریستوف «روحی را بیابد تا در میان آشوب طوفانها بتواند در دامنش بخزد. پناهگاه اطمینانبخش که در آن به انتظار آرامش ضربان قلب خود، نفسی برآورد؛ با قلب او از زندگی کام گیرد و حتی با او رنج ببرد؛ که رنج کشیدن با دوست، شادیست.»
گذشتهاش میگفت دِیزی که به او قول ازدواج داده هرچند رفته و با مردی ثروتمند ازدواج کرده، اما اگر ثروت او را ببیند حتماً با وجود آن عشق سوزان جوانی، به سمت او متمایل خواهد شد؛ حال را به گونهای ساخته بود که آرزویش را داشت. جشن و شبنشینی و بریز و بپاشهای بورژوازیگونه که تنها برای ایجاد روزنهای در دیوار زمان ایجاد شده بود، تا شعاع نورش بر گذشته و قلب دِیزی بتابد و آن را روشن کند. اما حال را به درستی طراحی نکرده بود و آینده نیز در دست گتسبی نبود؛ او تنها منتظر مانده بود و در رویای خودساختهاش غرق شده بود. آیندهاش را خرج گذشتهای موهوم کرده بود؛ انتظار تاریک و نامعلوم در ادامهی راهی بس خطرناک با مقصدی ناپدید. او از لحظاتی که میتوانست در کنار دوستان و مهمانانش لذت ببرد گذشت، به این امید که محبوب ثروتطلبش را اغوا کرده تا ساعتی شاهد حضورش باشد.
گتسبی در انتها به این نتیجه میرسد که عمرش را در رسیدن به رویایی گنگ و موهوم از دست داده و چون زمان زیادی را با یک رویای واحد زندگی کرده باید غرامت گزافی بپردازد. همانطور که فیتزجرالد مینویسد: «لابد از لابهلای برگهای وحشتانگیز به آسمانی نامأنوس نگریسته بود و از این کشف زشت، بر پایان انتظار بیهودهاش بر خود لرزیده بود و در پایان شبح غریب خاکسترفامی از وسط درختان بیشکل بهسوی او آمد و تمامش کرد... .»
او وقتی برای اولینبار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود، خوشحال از این راه دور و درازی که پیموده، رویایش و انتظار رسیدن به آن، لابد آنقدر بهنظرش نزدیک بوده که دست یافتن بر آن برایش ممکن مینمود «اما نمیدانست رویای او همانوقت دیگر پشتسرش جاییکه کشتزارهای تاریک زیر آسمان شب دامن گستردهاند، عقب مانده». انتظار در کوچهای بنبست، آنقدر به چشم افراد آمده که Gatsbying اکنون بهصورت واژهای نو وارد زبان انگلیسی شده و کنایه از رفتاریست سرشار از خودنمایی و نشستن به انتظاری طولانی برای دیدهشدن توسط مخاطب خاص. درس را، اینگونه به پایان بردم که کاش ما چون او نباشیم. کاش او هم به رویایش رنگ حقیقت میزد و خود را غرق در توهمات و تصورات بیهوده نمیساخت.
بعد از تمام این توضیحات، موضوع کتاب را به نقد و بحث گذاشتم و نظر شاگردانم را خواستم؛ کموبیش از ناامیدی و خستگیهای روحی ناشی از انتظار برای فردا حرف زدند. بارقههای دلخوشی را یادآوریشان کردم؛ از بهانتظارنشستن برای رسیدنِ روزهای روشن، گذشتن و بذر آینده را درحالکاشتن گفتم. از اینکه من هم به آینده امیدوارم؛ به صبح امید که از پس پردهی شب ظلمانی لبخند بزند، با این تفاوت که من رویاهایم را با چاشنی واقعگرایی دستیافتنیتر کردهام. با شاگردانم قرار گذاشتیم هر شب به رویاهایمان فکر کنیم، شعر بخوانیم و با قدرت امید، اجازه ندهیم انتظار بیش از این برایمان تلخ و کشنده جلوه کند.

مرضیه حقی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.